دلتنگ

ساخت وبلاگ
دلم می‌خواست همین لحظه، بروم یک جای بلند و بلند بلند گریه کنم و فریاد بزنم و از تمام اندوه و بغض‌های کهنه‌ و بیاتی که دارم، دور از نگاه آدم‌ها انتقام بگیرم...دلم می‌خواست چندین روز متوالی بخوابم و بخوابم و بخوابم و وقتی بیدار شدم؛ پاییز باشد و باران ببارد و برگ‌ها ریخته‌باشند کف خیابان و درخت‌ها لخت شده باشند و شاخه‌ها زمخت باشند و کلاغ‌های پاییز، خبرهای خوبی آورده‌باشند.دلم می‌خواست بخوابم و بیدار که شدم، قدرتی ماورائی پیدا کرده‌باشم و تمام مشکلات را حل کنم و تمام حال‌ها را خوب.دلم می‌خواست دستان تمام آدم‌ها را محکم بگیرم و در چشم‌های تک‌تکشان با اطمینان نگاه کنم و با آرامش و قطعیتی اجتناب‌ناپذیر بگویم: "غصه‌ی هیچ چیز را نخورید که به زودی همه چیز درست خواهد شد."کاش جای خلوتی می‌یافتم و به قدر هزارسال متوالی می‌خوابیدم و به قدر هزار و یک سال متوالی، گریه می‌کردم...کاش می‌رفتم،کاش به سرزمین دورتری می‌رفتم...#ماهور نوشته شده در سه شنبه دوم آبان ۱۴۰۲ساعت 20:10 توسط فرزانه| دلتنگ...
ما را در سایت دلتنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : farzaneh45 بازدید : 19 تاريخ : جمعه 3 آذر 1402 ساعت: 15:54